پآرت14. دلبرک شیرین آستآد

پُـــــــآرتُـــــــ14. دلبےـرک شےـیرینےـ آسےـتےـآد🍭

مامان بهناز درحالی که با کلافگی دستی به موهای خرمایی رنگ لختش کشید گفت:نگرانم آیلان. نگرانم. عمه نیلوفر گفت برنمیگرده و حالا که داره برمیگرده خیلی عجیبه. هم نگرانم هم خیلی خوشحالم.

چشمامو با بدبختی بستم. یه چیزای محوی از مامان قبلا شنیده بودم.

اینکه عمه نیلوفر یه نفر رو وقتی که خیلی جوون بوده دوست داشت و بخاطر همونه که هیچ وقت ازدواج نکرده ولی هیچ وقت بهم نگفت اون کیه. خیلی گُنگ بود برام.

با صدای آرومی گفتم:ولی مامان نکنه عمه نیلوفر داره بخاطر اون کسی که دوس داشته برمی‌گرده؟

با این حرفم مامان بهناز سریع سرشو بالا گرفت و با حالتی که سعی می‌کرد باور نکنه گفت:چرت و پرت نگو آیلان. امکان نداره. بعد از اینهمه سال؟

با صدای آرومی گفتم:ولی مامان برگشت عمه نیلوفر بعد از 13 سال دیگه چه دلیلی میتونه داشته باشه؟ اصلا اون طرف کیه که عمه نیلوفر حاضر شده خودشو فدا کنه براش؟ اون کیه که عمه نیلوفر کل عمرشو براش گذاشته و ازدواج نکرده؟

مامان با صدای آرومی گفت:نمیتونم بگم آیلان. فقط اینو بدون اگه عمه نیلوفر بخاطر اون برگرده قطعا یه اتفاقات عجیبی میوفته که ممکنه خیلی چیزا رو تغییر بده. بیا بریم داخل. بابابزرگت و بابات از خوشحالی سر از پا نمیشناسن. فقط چیزی نگو. دهن باز نمیکنی چیزی بگی.

سرمو به نشونه تایید تکون دادم و پست سر مامان وارد خونه شدم.

بابایی با خنده داشت با بابا حرف می‌زد و به محض اینکه منو دید با خنده گفت: سلام جوجه خانوم. بهناز زودتر خبر داد، نه؟

خندیدم و گفتم: سلام. آره خبر دارم. چشم و دلتون روشن. بابایی بعد از 13 سال خواهرت داره برمی‌گرده ها. شیرینی نمیدی؟ بابا جونم شما که حسابت جداست عزیزم. باید یه شیرینی خوب بدی.

بابایی با خنده گفت:برو جوجه. برو شیرین زبونی نکن دلم میره برات.

خندیدم و به طرف پله ها راه افتادم که بابا با خنده گفت:کجا پرنسس خانم؟ بدو بیا بغلم دلم تنگ شده برات.

با خنده به طرف بابا رفتم و رفتم کنارش نشستم که بابا با خنده منو کشید تو بغلش و آروم روی موهامو بوسید. لبخندی زدم که گفت:کجا بودی قلب بابا؟

با خنده گفتم:بابا بگو میخوام آمار بگیرم ازت. رفته بودم قدم بزنم بعدشم یکم گشتم دیگه برگشتم

بابا خندید و گفت:نمیخوام آمار بگیرم قلبم فقط نگرانتم. میدونی که بند دلم پاره میشه اگه حتی دستت یه خراش کوچیک برداره.

لبخندی زدم و گفتم:میدونم بابا جونم. نیاز نیست یادآوری کنی.

مامان از توی آشپزخونه داد زد:آیلان پاشو بیا کمک. امشب عموهات اینا از تهران میان.

با تعجب به بابا نگاه کردم و گفتم:عموهام؟ چرا؟

بابا خندید گفت:بخاطر عمه نیلوفر. برو کمک مامانت الان خونه رو میزاره روی سرش



سلام به همگییییی. من اومدم با پارت جدید😁😌 خوشگلا این مدت خیلی سرم شلوغ بود😑💔 واقعا عذرخواهی میکنم بابت اینکه انقدر بهم ریخته پارت گذاشتم🙃🤍. از این به بعد سعی میکنم مرتب پارت بزارم😊 دوستون دارم. قلب و عروققققق❤️❤️🥺🥺
دیدگاه ها (۰)

وقتی ساعت دوازده شب گربت میاد برات دلبری میکنه و تو مجبوری د...

پآرت15. دلبرک شیرین آستآد

پآرت13. دلبرک شیرین آستآد

تو مکه عشقی و من... 🤍:)@tara0707❤️💅🥺

ادامه ی پارت ¹¹......کای: برو یه آبی به دست و صورتت بزن بریم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط